رویای مشترک برنا و مامان در آستانه ی صد روزگی
برنای مامان! یادت میاد ۳ ماه پیش، اون موقع که تو خیلی خیلی کوچولو بودی، مامان اومد اون بالا پیش تو و خدا. رو کرد به خدا و گفت: خدایا! پسرک من رو بده بهم، میخوام ببرمش. خدا گفت: آره دیگه وقتشه بعد رفت و تو رو تو بغلش گرفت و آروم گذاشتت تو بغل مامان. مامان مبهوت نور دستهای خدا بود و پسرکی که توی بغلش می درخشید. همونجور مبهوت، داشت می اومد زمین که خدا گفت: صبر کن! بعد لپهای توپولی تو رو بوسید و یواشکی تو گوشِت چیزی گفت که مامان نشنید... بعد مامان با بالهایی که از تو قرض گرفته بود، بال زد و بال زد و بال زد تا رسید به زمین. در تمام طول مسیر، چشم مامان فقط نور پسرکش رو می دید و بس!... حالا از اون روز نزدیک به ۱۰۰ روز می گذره...