بــُــرنابــُــرنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

شباهنگ زمستانی ام؛ مهرآهنگ تابستانی ام

رویای مشترک برنا و مامان در آستانه ی صد روزگی

برنای مامان! یادت میاد ۳ ماه پیش، اون موقع که تو خیلی خیلی کوچولو بودی، مامان اومد اون بالا پیش تو و خدا. رو کرد به خدا و گفت: خدایا! پسرک من رو بده بهم، میخوام ببرمش. خدا گفت: آره دیگه وقتشه بعد رفت و تو رو تو بغلش گرفت و آروم گذاشتت تو بغل مامان. مامان مبهوت نور دستهای خدا بود و پسرکی که توی بغلش می درخشید. همونجور مبهوت، داشت می اومد زمین که خدا گفت: صبر کن! بعد لپهای توپولی تو رو بوسید و یواشکی تو گوشِت چیزی گفت که مامان نشنید... بعد مامان با بالهایی که از تو قرض گرفته بود، بال زد و بال زد و بال زد تا رسید به زمین. در تمام طول مسیر، چشم مامان فقط نور پسرکش رو می دید و بس!... حالا از اون روز نزدیک به ۱۰۰ روز می گذره...
9 تير 1391

26 روزگی

کودکم ۲۶ روزگی اش را تجربه می کند. ۲۵ روز از بهار گذشته و یک ساعت و سی و پنج دقیقه از زمستان. چیزی نمانده که این روزها ماه شوند و می دانم چشم بر هم نزده، ماهها سال می شوند، اما احتمالاً هیچگاه سالها، قرن نمی شوند!.. کودکم این روزها را در آرامشی وصف ناپذیر سپری کرده. او آرام می خوابد، اوقات گرسنگی آرام گریه می کند و وقت حمام آرام آب بازی می کند. او آغوش را دوست دارد. آغوش نزدیکانش را بیشتر. اما به شدت از ایستاده به آغوش کشیده شدن بیزار است. او به صدای اطرافیان دقت می کند. صدای نزدیکان را می شناسد و وقتهای گریه معمولا می توان با حرف آرامش کرد.  کودکم۲۱ روز است که از تست غربالگری مرسوم این روزها سربلند بیرون آمده. ۱۵ روز ...
26 فروردين 1391

میلاد

هر کس در زندگی یک تقویم شخصی با رویدادهای خاص خود دارد. اتفاقاتی هستند که در تقویم زندگی افراد ثبت می شوند تا ماندگار باشند و فراموش ناشدنی. تقویم زندگی مشترک ما این بار پس از گذشت هفت سال و یک ماه و دوازده روز، مشترک ترین حادثه ی تاریخمان را در خود حک کرد. همه ی وجودمان به یک باره در بالهای یک فرشته کوچک جای گرفت تا توان آمدنش به زمین، به دنیا، به زندگی، به دل مشتاقمان باشد. آخرین روز زمستان سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی در ساعت ده و بیست و پنچ دقیقه شب، درست ده ساعت و بیست و دو دقیقه مانده به آمدن بهار طبیعت، کودک زمستانی مان با پاکی دستان کوچکش، زیباترین بهار را تقدیم خانه دلمان کرد! ..و ا...
22 فروردين 1391

سرنوشت

کودکم‏!‏!!!!! دلم می خواهد تو بهار را بیاوری، نه بهار تو را‏!  حال  این تو و این هم موجودی به نام سرنوشت که گویا هنوز نیامده، بازی اش را شروع کرده‏........ ...
23 اسفند 1390

شباهنگ

کودکم! هر چه نامت نهم و هر چه صدایت کنند، این را بدان که تو همیشه «شباهنگ» من میمانی! از ابتدا شباهنگم بودی و همچنان شباهنگم خواهی ماند. می دانم که با آمدنت زندگی یک رنگ دیگر می شود. هیچ ایده ای درباره ی رنگ زندگی با تو ندارم و تنها می دانم که چشمانم تا کنون مانند آن را ندیده اند! در آن پیچ در پیچ روزهای با تو، صدای گریه های شبانه ات بـــــاید آهنگ شبانه ام باشد وگرنه چگونه تاب بیاورم این دگرگونی بزرگ را؟! باید احساس کنم که وجود آسمانی ات، ملودی دلنواز زندگی است که بی تمنا نصیبم شده.. وجود کوچک معصوم تو باید آرامِ زندگی باشد.. دشواری های زندگی باید در صدای تو محو شوند، زیبایی هایش زیباتر شوند و زشتیهایش در دم، نابود! کودک...
14 اسفند 1390

مسافر سرزمین نور

تقلا می کند درونم و در میان این همه تشویش و سردرگمی روزگار، مدام به خاطرم می آورد که پیکی هستم حامل مسافری کوچک از سرزمین نور! می آید.. در یکی از همین روزهای ماه پیش رو.. حوالی اسپندگان، شاید کمی دورتر.. سخت است هنوز باورش که وجودم توانسته موجودی را موجودیت بخشد! شاید هیچگاه باور نکنم.. ...
29 بهمن 1390
1